اهریمن پست . روح خدا نامیده و در ماه دیده شده!!

اهریمن پست

 

در طلوع آفتاب

بر چشمهای تو خیره مانده چشمانم

تا که شاید نیم نگاهی به افق کرده باشی و...

من شاعر دیگر از شب ننویسم

......................................................

در طلوع آفتاب

مانده ام خیره بر لبانت !

تا که شاید آغازی از گفتار تو.....

سر آغازی برای سرودنم باشد

......................................................

ونه نیم نگاهی و نه کلامی..!

آفرینش چه بود؟

رویا؟؟

#        #        #

و گر من در شب از بامداد میسرودم

و از روز شبانگاه میخواستم!

نه برای برگ

بلکه برای جوانه ها..!

ونه برای درخت

بلکه برای سایه گسترانیدن گلها

سرود آغاز نمی کردم...

 

گفتمان من این بود

من برابری را حتی برای شن های روان میخواستم

و تو

 

به سر شاخسار جوانه زده

به امید خشکاندن و آتش مایه نظاره میکردی

..........................................................

غزل گریه های من

واژگان خنده های تو شد..!

ای آنکه گذینشت از دوستی

فرو افتادکان را دست یاری کردن  نبود!

و به بازی گرفتن خون آدمیان جور چین رویاهایت بود.!

با تو هستم ای اهریمن پست..

ای پست مایه و بالا نشین.!!

تو را چه آورد شد از نیستی ما؟؟

و چه رهاوردی از آمدن

به این پوچ سرای سراب نامیده داشتی؟

و چه کاشتی که کنون بر داشت کنی؟؟

؟

تو ای اهریمن پست

گوشهایت را بانگ کدامین

خدای خود خوانده خدای نوازش کرد

و چشمان تو به کدامین

روشنایی دل خوش بود در تاریکی؟

آندم که

شیون مادران داغدار فرزند را به پوز خند نشستی و

مرگ مردمان نیک را

به لذت نظاره می کردی؟؟

...........................................................

تو را که بر اسب سعادت؟ نشاند

که اینچنین که در آغاز

بانگ آزادی سر دادی و

در امتداد این نیلگون آغاز...

به خاکستر نشاندی!!

هر آنکه دست در دست تو بنهاده بود چشم بسته..!

دست یاری..

اگر هوش تو دستمایه ای بود برای خدمت و نه...

خیانت...!

و دادگستری ندایت بود و بانگ آغازین ره پیمودن؟

پس شعار تو کو و در عمل

به از این نمی بایست که میکردی؟

.............................................................

ای پوچ خیانت کار بی درد

سر نوشت کوران را هم

 آنکه آفرینش از او بود

به تباهی ننوشت..

قلم بر دست نا گرفته...

 نوشتی: مرگ..

و جز کشتن و شکنجه دادن

کدامین بینش را هدیه کردی به یارانت

همان کوچک اهریمنان وکور پروانگان

چراغ کوروارانه تو..!

دست عدالت آینده را رقم خواهد زد!!

با توام ای اهریمن پست..

آنان که با تو بودند و همره تو در آغاز!

مگر نه که به نیستی و مرگ در جبهه

کشاندی شان؟

پس خوشا به حال ما که هرگز از روز نخست>>

دست در دست تو بدکاره ننهاده بودیم

دست..

با تام ای اهریمن پست!!

یاران من گر امروز به خون خود میشوند سیراب!!

فردا که بامدادی سر زد دنیا از آن ماست..

وین چه پوسیده مشقی بود که به یادگار گذاشتی برای مردمان؟

که هرکه با ما نبود نا بود باید گردد..

و هر که با ما نشد

خنجر و سرب بدرقه اش باد..

...............................................................

این بود تاریخی سراسر خون و آزار

نوشته خود اینگونه به پایان میبرم

ننگ باد آنکه دروغین نوشت و آموخت!!

ننگ باد آنکه شلاق ساخت

وننگ باد استبداد دین و دینران!!!


برای خمینی ؛ این اهریمن پست که دستان کثیفش به خون هزاران کودک و نوجوان و مرد و زن آغشته شد.. 



فرهاد آرین

 

 

انقلاب کور ؛ انقلابیه ساده لوح


 

سیلاب خون

انقلاب ...... انقلاب
این بود فریادتان!
آزادی؛شهامت؟
این بود سر مشقتان..
خوابیده ها بودید ...وای
ای  وای بر حالتان:
گذشته ای بی معنا ؛ آینده ای نا معلوم..
این شده پایانتان..
.......................................................
زور و مسلسل  و سرب
زجر و شکنجه و کفر!
بر دارها کشیدند یارانمان را هر صبح..
به تیر ها که بستند آزاد و آزادان را
به جوخه ها سپردند این سرسپردگان را
فریادها که خشکید در پی باران تیر.....
ابر سیاه دژخیم
بر سرهامان چتر کشید
به دست آورده هامان به باد نیستی برفت
.......................................................
سیلاب آرزوها به مرداب خون رسید..

 

                     فرهاد آرین

 

همه سادگان بیهوده این چنینین گویند : او خواهد آمد..

ودر آن روز که خوآهد آمد

مانده ای روی به دیوار تماشا

و نه اما به افق کرده نگاه

به درون خود گرفتار

و به بیرون پر از خنده تلخ

چو نقابی شاد بر چهرهء غم

از خود و بی خود توئی: مانده در این کوره راه

باورت بود در آغاز چنین

که نباشد فردا خنده ای از جنس تلخ

#              #             #

سالها می گذرد

ناتوانی از توانت مانده ای بازیچه دست

چه سرابی بود آن دم که شنا به خلاف جهت آب عجب حال وهوائی داشت

و در آن روزکه خواهد آمد

پس در پیش هزاران فریاد

کردهء دل خوش توئی ای تنها

تک وتنها گریزان میشوی

چو در آن دم که صدایت را

نه به بیرون که درونت راهم

نشنیدی و توانستن را نا توانی دیدی

با توام ای رشته ای در تاروپود

زکه آموخته بودی توالفبای فساد

به که خواهی آموخت با ذجه وزار؟

#          #          #

ودر آن روز که خواهد آمد

پس وییش وته وبالا که یکسان گردد

بر فریاد تو هم زوزه کشان خواهی گفت:

ونه امشب که هزاران شب و هرشب

نه در این کوره راه

آن که اینان به دروغ ناجی اش می گفتند

و همانی که خورشید دو عالم؟ نام آن میبردند

نشود ناجی وخورشیدو نتابد هرگز

تا در این کوره راه مانده باشد جغدی

به کجا کوچ کند این مرغ رها؟

#             #              #

ودر آن روز که خواهد آمد

نماند جغدی حتی بر چهره باد

نزند سر ز افق

آفتابی بنام فردا

با توام: بهر چه آموخته بودی تو الفبای فساد

#             #               #

خندهء تلخ شود چاره تو

ای که خندان ز تباه دگران شدهای

تو ای مردک ایمان به تهی!

ای حاکم نادانان.

فرهاد آرین