سوگند نامه ای برای آنان که به بیداری میندیشند و دیگر هیچ

من هر که هستم.
هر جه هستم؛
یکی از  دستهء بی دستگانم...
سوگند به خاک زرینمان ایران...
به زرتشت و کیانم ؛آن شیر مردان..
به فر اهورایی ..
آن زرین گفته؛ آن بی همتا اوستا..
منم فرزندی از بهر آزادی در ایران..
گر شوم کشته 
به سوگندم بمانم من پایبند
که میدان روانم پیش یزدان بود جایش ز نیروآانا..
..............................................................
و آنگاه که بیداری به سراغم آمد
بباید دیگران را هم کنم بیدار...
 
اگر بامن همسو و هم ره و هم اندیشه ای 
آغوش من برای تو هرچند کوچک و نا چیز..
باز است ؛  ای ایرانی .. 

تشنگان آب فروش ... بیداران چشم بسته

تشنگان آب فروش

 

 

آتش که دید خشم زمانهء مان را

خاکسترش بشد آشیانهء مان

خاکستر نشینان امروز ای تشنگان آب فروش!!

دستهایتان سرایش آرزو بود

نیست آیا اینچنین این بود و نبود؟

نشته بر خاکسترید و در اندیشهء آب؟؟

ای گذشته زرینان و جغد گونان امروز

ای تاجداران کسری و" بیابان نشین" پرستان امروز!!

از چه رمه به چوپان دزد داده اید

مگر نه آنکه آرش و رستمان دیروزید

کدامینتان را غیرتی هست هنوز؟؟

گر هست بدانید که همانا مرگ به از این زندگانی پست است

ای تشنگان آب فروش...

 

فرهاد آرین

 

 

سرود آزادگی در بند شب

سرود آزادگی در بند شب

 

 

آنکه به سوی روز خوش فالیت کرده دراز دست!

در تیرگی شبی گرفتار آمده است سخت

دستم بگیر تو ای تنها جاودانه یاور من

که دستان ماست چاره ما

ای هم میهن....

.............................................................

بدا ن در پس روز خوش فالی تو

هست شبی تیره و تار وسخت..!

همسان روز های به شب رسیدهء خوشحالی من

.............................................................

یارانمان را خود به جوخه ها سپردیم

شب هنگام که در خواب خوش بودیم

یاران و زنجیر های شب اما ..بیدار.

به بند کشیدند مان شب و یارانش

تیرگی و دیو سانانش...!

هزار افسوس که میدانیم و ناتوان اینگونه میگوئیم:

چه باید کرد...

............................................................

بدینسان که شب رفته و روز می آید

فراموش کرده ایم..

که پس از تیرگی امشب ......بامدادی هم هست...

در شب اینگونه به بند کشیده شدیم....

با نان زیبای دگرگونی( انقلاب)

خود را فقط کرده فراموشانیم..

...........................................................

و آنان که دیروز در دستانشان نهادیم دست یاوری..

کوروارانه!

بر بند کشیدند دستانمان را بیدار آنهم در شب و تیرگی..

دست بسته مانده ایم

در بیهوده  راهی بنام دین و دیگر هیچ!

بدفالی ما نیست

زیرا که از خود کرده گریزانیم..!

آخر این ممکن است

 که در اندیشه خود از آن نا ممکن ساخته ایم

بدان که تا آن دم که  شب هنگام که بر ساحل سرد غرق شدن

دیگری را به پوزخند نشسته ایم

فردا که به نوبت به آسیاب مان رسید

خنده هاست که فریاد رسمان خواهد بود.........

و بدان :

آنکه در پای تیرک اعدام و چوبه دار..

سرود آزادگی سر داد و نمرد..

در باور آزادان..

فردا که در من و ما مرد...

مرگش فرا رسیده است...

 

فرهاد آرین