گویشی از دیدهء آرین
در من هزار غنچهء مهرت به گل نشت و بی پروا ترا فریاد زدم
بی ریا و بی هراس از هر چه اندوه مینامندش
بسویت بال گسترانیدم و در پایان آغازت نمودم
هرگز راهی به اندیشه ام نیافتن کرد پیدا راهی جز کامیابیت ای مرز پر گهر
سرودی برای آزادان آغاز نمودم
و در راه پر درد اما با غرورت گام گذاشتم
و نمی دانم این بی ارزش جان من را تو آیا به دیدهء خود میپزیری
هرچند که کم و دون و ناچیز است ..ایران
همچو تاج بر سر جهانی
هر چند که این نا بخردان
نام مردمانت را به گند کشیدند
نیک میدانند آنان که میشناسندند میدانند
که تو کجا و بدی زشت نامی...