آرین

 

گویشی از دیدهء آرین

 

در من هزار غنچهء مهرت به گل نشت و بی پروا ترا فریاد زدم

بی ریا و بی هراس از هر چه اندوه مینامندش

بسویت بال گسترانیدم و در پایان آغازت نمودم

هرگز راهی به اندیشه ام نیافتن کرد پیدا راهی جز کامیابیت ای مرز پر گهر

سرودی برای آزادان آغاز نمودم

و در راه پر درد اما با غرورت گام گذاشتم

و نمی دانم این بی ارزش جان من را تو آیا به دیدهء خود میپزیری

هرچند که کم و دون و ناچیز است ..ایران

همچو تاج بر سر جهانی

هر چند که این نا بخردان

نام مردمانت را به گند کشیدند

نیک میدانند آنان که میشناسندند میدانند

که تو کجا و بدی زشت نامی...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد