همه سادگان بیهوده این چنینین گویند : او خواهد آمد..

ودر آن روز که خوآهد آمد

مانده ای روی به دیوار تماشا

و نه اما به افق کرده نگاه

به درون خود گرفتار

و به بیرون پر از خنده تلخ

چو نقابی شاد بر چهرهء غم

از خود و بی خود توئی: مانده در این کوره راه

باورت بود در آغاز چنین

که نباشد فردا خنده ای از جنس تلخ

#              #             #

سالها می گذرد

ناتوانی از توانت مانده ای بازیچه دست

چه سرابی بود آن دم که شنا به خلاف جهت آب عجب حال وهوائی داشت

و در آن روزکه خواهد آمد

پس در پیش هزاران فریاد

کردهء دل خوش توئی ای تنها

تک وتنها گریزان میشوی

چو در آن دم که صدایت را

نه به بیرون که درونت راهم

نشنیدی و توانستن را نا توانی دیدی

با توام ای رشته ای در تاروپود

زکه آموخته بودی توالفبای فساد

به که خواهی آموخت با ذجه وزار؟

#          #          #

ودر آن روز که خواهد آمد

پس وییش وته وبالا که یکسان گردد

بر فریاد تو هم زوزه کشان خواهی گفت:

ونه امشب که هزاران شب و هرشب

نه در این کوره راه

آن که اینان به دروغ ناجی اش می گفتند

و همانی که خورشید دو عالم؟ نام آن میبردند

نشود ناجی وخورشیدو نتابد هرگز

تا در این کوره راه مانده باشد جغدی

به کجا کوچ کند این مرغ رها؟

#             #              #

ودر آن روز که خواهد آمد

نماند جغدی حتی بر چهره باد

نزند سر ز افق

آفتابی بنام فردا

با توام: بهر چه آموخته بودی تو الفبای فساد

#             #               #

خندهء تلخ شود چاره تو

ای که خندان ز تباه دگران شدهای

تو ای مردک ایمان به تهی!

ای حاکم نادانان.

فرهاد آرین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد