سراب انسانیت

من و ما و انسانیت مان

 

حلقه ها ساخته بودیم

آب دریا همراهمان بود

ونه در اندیشه قطره ها بودیم

که چون موج بی پروا

به سنگها کوبید یم

....................

و اندیشه؟ را سپهسالار

شمشیر را عدالت

و زشتی را زیبا دیدیم

...............................................

خوشه گندم با هزاران تلالو خورشید که چون شاه بر آسمان تکیه زده بود

خود میپنداشتیم و ...

به یاد مرداب اما نبودیم

که آن را هم اگر دست یاریمان بسویش می بود !!

شاید دوباره راهی به جاری شدن می داشت...!!

مرگ را توان پایان دادن است آیا؟

که چون معنایمان از مرگ آن آتشی بود

که گر بر نمی افروختند

هرگز خاکستری بدنیا پای نمی گذاشت؟

..................................................................................................

هرگز هرگز

دنیای واقعیت برای انسان پوچ سرابی بیهوده بود

که چون من و تو در ما که شدیم

دنیایی ساختیم

که پوچ تر از واقعیت و به تیزی خنجر بود

....................................................

و چه زشت و زیبا بودیم در کنار

درستی و دروغ..!

هزاران افسوس که از هر دو گانه نادرستی انتخابمان بود..

و آنکس که می گفت دوست بداریم

خود دوست ناداشته..

دشمنی کرد با من و ما..

 

فرهاد آرین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد